????GIL0001????



  این روزا خیلی از صحنه ها برام آشنا به نظر میان. اولا با خودن فکر می کردم که اینارو فقط توی خواب دیدم؟ یا نه چون توی واقعیت تجربشون کردم با هم دیگه شباهت دارن؟

  اما حالا دیگه حتی این تکراری شدن لحظات زندگیم هم برام تکراری شده. یه چرخه بی پایان که هر روز از خواب بیدار می شم ، حرف های هر روز رو طوطی وار می زنم و کارهای روزانه رو بدون اشکال انجام می دم بدون اینکه از این عادات دست بکشم.

  تنها چیز هایی که منو از این ماتریکس خودخواسته! نجات می دن کتاب ها و فیلم هایی هستن که با تفاوتشون باعث می شن بعضی از دندونه های چرخ دنده زندگیم باهم فرق داشته باشن. البته از این نکته چشم پوشی نکنیم که انقدر ژانرهاشون شبیه همه که بازم منو توی چرخه زندگی تکراری خودم گیر میندازن!

  تجربه های جدیدی که هیچ وقت قرار نیست به دست آورده شه‌، شجاعتی که قراره توی پوسته ای از ترس مخفی بشه، آدم هایی که قراره همینطور ناشناخته بمونن و کارهایی که قراره هیچ وقت به انجام نرسن. در آخر تنها نتیجه ای که قراره عایدم بشه همین ها هستن.

  پس بهتر نبست دیگه از شباهت اتفاقات پیش اومده شوکه نشم؟ بهتر نیست هر کاری می کنم برای خودش خاص همون لحظه باقی بمونه تا خاطره هام به جای نگاه کردن به اینه به دوستاشون نگاه کنن؟ شاید همین الانشم با نوشتن این متن از این خوددرگیری خارج شده باشم کی می دونه.:>

بعد از مدت ها دلم خواست اینجا پدیدار بشم:) امیدوارم حالتون خوب باشه

می دونم شاید این متن زیاد جالب نباشه ولی نوشتمش چون با اینجا بودنش باعث می شه بعد ها وقتی دیدم یا به آینده ای که درش این متنو می خونم افتخار کنم یا اینکه باعث می شه برای گذشته ای که از دست رفته تلاش کنم تا دوباره به روز های خوب برگردم.

 


 

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها